Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فارس»
2024-05-02@18:06:54 GMT

ملاقات با رهبر انقلاب، التیام‌بخش زخم دلمان بود

تاریخ انتشار: ۱۶ تیر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۱۵۶۹۵۲

ملاقات با رهبر انقلاب، التیام‌بخش زخم دلمان بود

به گزارش خبرگزاری فارس از شیراز، قصه‌ها را آغاز می‌کنیم بدون آنکه از سرانجامش چیزی بدانیم. زندگی هر انسانی، از نقطه‌ای آغاز می‌شود و در جایی خاتمه می‌یابد. خوشا آنها که عاقبت به خیر از دنیا می‌روند و به سکوی رستگاری نزدیک‌تر هستند.

حادثه تروریستی و تلخ حرم شاهچراغ، جان تعدادی از هموطنان ما گرفت و سعادت شهادت را نصیب آنها کرد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

برای این شهیدان، رستگاری در بزنگاهی رقم خورد که به راحتی در باور کسی نمی‌گنجد.

حادثه‌ای که پس از طی شدن هفته‌ها از آن، هنوز زیارت ما از سومین حرم اهل بیت را با بغض و بهت همراه کرده... هنوز ضریح سوگوار است و چشم‌ زائران، در نخستین تلاقی خود، آیینه‌ کاری‌های گلگون را تصور می‌کند.

یکی از شهدای حرم شاهچراغ، شهید بهادر آزادی شیری از شهرستان فسا است که همسر او نیز در حادثه تروریستی شاهچراغ، دچار مصدومیت شد.

ملاقات با رهبرمان، به ما توان مضاعفی بخشید

طاهره آزادی شیری، دختر شهید که در ملاقات اخیر خانواده شهدای حرم شاهچراغ با رهبر معظم انقلاب حضور داشته، در گفتگو با خبرنگار فارس، لحظه دیدار خود با رهبرمان را این‌گونه توصیف می‌کند: دیدار با رهبر انقلاب برایمان قوت قلب بود و از ملاقات ایشان خوشحال شدیم.

وی ادامه می‌دهد: پس از این حادثه تلخ که اعضای خانواده ما با درد و غصه همراه شده بودند، ملاقات با رهبری باعث شد روحیه ما بهتر شود و تفقد ایشان تسکین و التیام دردهای دل ما بود.

فرزند شهید شیری تاکید می‌کند: رهبر انقلاب از ما دلجویی کردند و دعوت و دلجویی ایشان، برای مقابله با اندوهی که در سوگ پدر داشتیم، به ما توان مضاعفی بخشید.

وی با اشاره به وضعیت مادر خود که در حادثه حرم مجروح شده بود، می‌گوید: مادرم، ۱۵ روز پیش، از بیمارستان مرخص شد و دوره نقاهت خود را مهمانسرای نزدیک حرم شاهچراغ می‌گذراند.

پدرم در مردمداری بی‌نظیر بود

معروف است که می گویند دخترها بابایی هستند و ارتباط بین دختر و پدر، صمیمانه‌تر است.

طاهره آزادی شیری، به نقل مهربانی و خوش‌خلقی پدرش در خانواده و همچنین در ارتباط با دیگران می‌پردازد.

وی می گوید: پدرم در مردمداری بی نظیر و خلق و خوی نیکوی او زبانزد اهل محل بود، هر کس به خانه او می آمد مثل فرزندان خودش را ارج می نهاد.

شهید آزادی شیری، شکسته‌بند (بیتال) بود و در کارش مهارت خاصی داشت. به طوری که از استان‌های دیگر برای مداوا نزد او می‌آمدند.

دختر شهید با اشاره به شغل پدرش بیان می‌کند: برخی از بیماران از استان های تهران، اصفهان و سیستان و بلوچستان و... نزد پدرم می آمدند و او برای مداوا با روی گشاده و شکیبایی، به بهبودی آنها کمک می‌کرد.

یا علی بگو و بلند شو

 وی با اشاره به خاطره‌ای از مداوای یکی از بیماران می‌گوید: ما در شیراز ساکن بودیم و یک روز که برای ملاقات با خانواده‌ام به سمت فسا حرکت می‌کردیم، مطلع شدیم که یک جوان ۲۷ ساله اصفهانی برای مداوا نزد پدرم آمده است.

دختر شهید شیری اضافه می‌کند: وقتی به منزل پدرم رسیدیم، دیدیم که این جوان را با برانکارد به آنجا آوردند و همراهان او گفتند که پنج سال است در بستر افتاده و توان حرکت ندارد.

طاهره که از یادآوری این خاطره به وجد آمده، بیان می‌کند: از پدرم پرسیدم می‌توانی کاری برای این جوان انجام بدهی؟ پدر، وضعیت او را بررسی کرد و گفت اول خدا و بعداً مداوا.

وی ادامه می‌دهد: پدرم، مراحل درمان را انجام داد و پس از سپری شدن ساعتی به جوان اصفهانی گفت: از جایت بلند شو!

او گفت نمی‌توانم اما پدرم مصرانه از او خواست بلند شود و گفت: یا علی بگو  و بلند شو و بعد آنقدر با حوصله، به آن جوان قوت قلب داد که او از جا برخاست.

دختر شهید شیری می‌گوید: پس از اینکه جوان اصفهانی از جا برخاست، همراهانش هیجان زده شدند و با خانواده‌اش تماس تصویری گرفتند و همه با هیجان و گریه، مداوای این جوان را مشاهده کردند.

طاهره ادامه می‌دهد: وقتی به منزل پدرم می‌رفتیم، از او می خواستیم که برای وعده های غذا نزد ما بیاید و برای خوردن ناهار یا شام، در کنار ما باشد، اما او می‌گفت: افرادی که برای درمان مراجعه می‌کنند، از راه دور آمدند و نباید آنها را معطل کرد. خدا به من توان و قوت می دهد و وقتی می‌بینم که کمک من باعث خوشحالی و سلامتی آنها می شود، قوت قلب می‌گیرم.

گزارش از : سمیه انصاری‌فرد

پایان پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: حادثه تروریستی حرم شاهچراغ ملاقات با رهبر انقلاب حرم شاهچراغ آزادی شیری دختر شهید

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۱۵۶۹۵۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

فرمانده‌ای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود

در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کله‌قندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسم‌یعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمی‌خواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچه‌ها می‌روند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمی‌کنند.

به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتگوی روزنامه جوان با  فرزند سردار شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد بازگشت پیکرش است که در ادامه می‌توانید بخوانید: ابوالفضل برونسی فرزند سردارشهید عبدالحسین برونسی می‌گوید که از نوجوانی همراه پدرش در جبهه‌های دفاع‌مقدس بود و در بسیاری از وقایع او را همراهی کرده است. فرزند شهید می‌گوید: «پدرم راضی نبود پیکرش برگردد. دوست داشت مفقودالاثر باشد. ۲۷ سال هم پیکرش مفقود بود. او به دلیل ارادتی که به خانم حضرت زهرا (س) داشت، می‌خواست پیکرش مفقود باشد. اما خواست خدا بود که تفحص و شناسایی شود.» پیکر شهیدبرونسی در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۹۰ مقارن با شهادت حضرت زهرای اطهر (س) به وطن برگشت. شهید برونسی از زمان شهادتش در شرق دجله به همراه ۱۲شهید دیگر سال‌ها آنجا بودند تا اینکه تفحص شدند. هنگام کشف پیکر این شهید، لباس پاسداری، بخشی از صفحات قرآن و بادگیرش اجزایی بودند که توسط آن‌ها شناسایی شد و سپس بقایای پیکرشهید در قبر خالی خودش در بهشت رضا (ع) آرام گرفت. به مناسبت سیزدهمین سالگرد بازگشت پیکرشهید برونسی با فرزند ارشدش ابوالفضل برونسی همکلام شدیم که متن ذیل حاصل این همکلامی است. 

گویا شما یک خانواده پرجمعیتی داشتید. شهیدبرونسی با داشتن آن همه فرزند چطور می‌توانست در جبهه حضور داشته باشد؟

پدرم متولد ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای تربت حیدریه به نام «گلبوی‌کدکن» بود و هشت بچه قد و نیم قد یعنی سه‌دختر و پنچ پسر داشت. ولی چه زمان قبل انقلاب و بعد از انقلاب این توفیق را داشت که در فعالیت‌های انقلابی شرکت کند. با شروع جنگ هم که بارها به جبهه رفت. ما بیشتر عید نوروزها پدرمان را نمی‌دیدیم. همیشه به مدت‌های طولانی در جبهه می‌ماند. خودم فرزند اول خانواده و متولد بهمن ۱۳۴۸ هستم. من آن زمان شهادت پدرم ۱۵ ساله بودم و خواهر کوچکم (زینب) سه‌ماهه بود که به ما اطلاع دادند پدرمان در عملیات بدر ۱۳۶۳ به درجه شهادت نائل آمده است. 

عکسی از شما و پدرتان موجود است که با هم در جبهه بودید. چه خاطراتی از ایشان در جبهه دارید؟

خاطرات که زیاد است. قبل از شهادت پدرم به مدت سه‌ماه با ایشان در جبهه بودم. حاج‌آقا خودش در منطقه بود و موقعی که مدارس درسی تعطیل شده بود، یکی از رزمندگان را دنبالم فرستاد. من همراه ایشان بدون کارت و مدارک وارد جبهه شدم. آن‌موقع کم سن و سال بودم و لباس خاکی اندازه من پیدا نمی‌شد، مجبور بودم همان سایز موجودی که هست را بپوشم. هرکجا پدرم می‌رفت من هم دنبالش می‌رفتم و اصلاً خبر نداشتم که پدرم فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) را برعهده دارد. با آنکه پدرم از لحاظ سواد تا سوم دبستان بیشتر درس نخوانده بود، ولی سواد علمی بالایی داشت و به قرآن و نهج البلاغه اشراف داشت و سخنرانی‌های قهاری برای رزمندگان داشت. تمام فیلم و صدای شهید بعد از گذشت ۴۰ سال از شهادت ایشان موجود است. از صدای سخنرانی‌های پدرم نوارهای کاست بسیاری به یادگار مانده است. ایشان سه نوارکاست فقط وصیتنامه با صدای خود باقی گذاشته است. شهید در بخشی از نوارهایش اینطور وصیت کرده است: «فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی‌تان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»

چگونه شد که پیکر شهید ۲۷ سال در گمنامی باقی ماند؟ 

پدر در بیشتر عملیات مانند عملیات والفجر ۳، فتح‌المبین، الی بیت‌المقدس، مسلم بن‌عقیل و عملیات‌رمضان حضور داشت که چند بار هم مجروح شده بود. نهایتاً در اواخر سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید که ابتدا به ما گفتند اسیر شده است. ولی در اردیبهشت سال ۱۳۶۴ خبر شهادت پدر را به ما دادند. موقعی که پدر در قید حیات بودند خودشان می‌گفتند که من به این زودی‌ها شهید نمی‌شوم. در حرف‌هایش می‌گفت وقتی زینب (بچه آخر شهید) به دنیا بیاید از پا قدمی او، من شهید می‌شوم. همرزم پدرم می‌گفت خود شهید در عملیات بدر که برای رزمندگان صبحت می‌کرد گفته بود که «دیشب خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. من فردا دیگر نیستم. این آخرین عملیات من است.» همینطور هم شد و ساعت ۱۱ صبح روز بعد پدرم کنار سنگرش با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به شهادت رسید. یکی از همرزمان پدر به مشهد آمده بود برای ما تعریف می‌کرد: «زمانی که پدرتان به شهادت رسیده بود، من آخرین نفری بودم که از عملیات برمی‌گشتم. دیدم جنازه‌ای در کنار سنگر افتاده است. وقتی رفتم جلو دیدم شهیدبرونسی است. نصف بدن شهید بر اثر اصابت خمپاره رفته و متلاشی شده بود. جنازه را بغل کردم که به عقب بیاورم ناگهان خودم مجروح شدم و نتوانستم پیکر شهید را عقب بیاورم و در نیزارها رها کردم. رفتم به بچه‌ها اطلاع دادم که پیگیر برگرداندن پیکر او باشند، چون گفته می‌شد صدام برای سر شهیدبرونسی جایزه تعیین کرده است. زیرا ایشان در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کله‌قندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسم‌یعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمی‌خواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچه‌ها می‌روند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمی‌کنند.

و نهایتاً پیکر ایشان در سال ۱۳۹۰ تفحص می‌شود؟

بله، در سال ۹۰ دستور می‌رسد که گروه تفحص می‌توانند شهدای خندق و مجنون را شناسایی کنند. هرچه پیکر ایرانی است ببرند و جنازه‌های عراقی را که در این منطقه هست تحویل دهند. پیکر حاج‌آقا که با لباس فرم پاسداری بود به همراه چند تن دیگر از شهدای ایرانی پیدا می‌شوند. اردیبهشت سال ۱۳۹۰ سردارباقرزاده به ما طلاع دادند که اثری از پدرتان پیدا شده است. آنموقع دیگر پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و با گرفتن آزمایش دی‌ان‌ای از فرزندان شهید این قضیه را ثابت کردند. ولی من وسایلی که پدر همراهش داشت خوب می‌شناختم. وقتی که اجزایی مانند صفحات قرآن و جانماز شهید را پیدا کردند و لباس او را دیدم، گفتم «پدر» است. بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرت‌زهرا (س) در ۱۷‌اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد. 

از دینداری شهید برونسی بسیار روایت شده است به عنوان فرزند ارشد شهید چه مطالبی در این خصوص دارید؟

صبحت زیاد است. مثلاً مادربزرگم برای‌مان از پدر تعریف می‌کرد که یک روز پدرتان از دبستان آمد و گفت من دیگر مدرسه نمی‌روم. پدربزرگ‌مان گفته بود شما که مدرسه را دوست داشتید چه شده که نمی‌خواهی مدرسه بروی. شهید بغض می‌کند و به پدربزرگ می‌گوید: بگذار برایت کشاورزی کنم، ولی مدرسه نروم. آنموقع‌ها دبستان فقط یک معلم داشت و می‌دانستیم آدم درستی نیست ولی کاری از دست‌مان برنمی آمد. بعداً فهمیدیم عبدالحسین او را با یک دختر پشت دیوار مدرسه دیده و برای همین شهید می‌گفت مدرسه نجس است. من دیگر نمی‌روم. به این علت تصمیم گرفت به مکتب قرآنی برود و به آموزش قرآن و نهج البلاغه بپردازد. 

زمانی که پدر در جبهه بودند چطور مادرتان می‌توانست خانواده را با چندین فرزند اداره کند؟ 

واقعاً برای مادرمان خیلی سخت بود با هشت بچه و بدون پدر، ما را مدیریت کند. چون قبل از انقلاب هم پدرم فعالیت‌های سیاسی بسیاری داشت و در راهپیمایی‌ها و در پخش اعلامیه‌های سخنرانی امام (ره) خیلی فعال بود. همین فعالیت‌های سیاسی باعث شد که سال ۵۷ او را دستگیر و زندانی کنند. من آن روز همراه پدرم بودم و صحنه دستگیری ایشان را توسط ساواک با چشم خودم دیدم. ناگهان قدرت تکلم و سخن گفتن را از دست دادم. این مسئله تا بزرگ شدنم من را آزار می‌داد تا اینکه شفای خودم را در حرم امام رضا (ع) گرفتم. زمان رژیم شاه، حکم اعدام پدرم صادر شد. ولی با پیروزی انقلاب اسلامی ایشان آزاد شد. پدر بعد از انقلاب از شغل بنایی دست کشید و با ورود به سپاه راهی جبهه شد. مادرم تعریف می‌کرد در خلال سال‌های جنگ یکی از برادرهایم از روی پله افتاد و دستش شکست. بچه خیلی بی‌تابی می‌کرد و پدرم که آنموقع به مرخصی آمده بود، برادرم را بغل می‌کند و از خانه بیرون می‌آید تا یک تاکسی بگیرد و برادرم را به بیمارستان برساند. مادرم هم پشت سر پدرم چادر به سرش می‌اندازد و می‌گوید از کار پدرت تعجب کردم در صورتی که آن لحظه ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود، اما پدرت سوار نشد تا از اموال دولتی برای کار شخصی استفاده نکند. 

از همرزمان پدر چه خاطره‌ای برای نقل دارید؟ 

یکی از همرزمان پدر تعریف می‌کردند: «مرحوم آیت‌الله میرزا جوادآقا تهرانی جبهه زیاد می‌رفتند. شبی که برای سخنرانی به تیپ امام‌جواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمی‌کردند امام جماعت باشند، رزمندگان خیلی اصرار کردند که دل‌مان می‌خواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم. اما مرحوم آیت‌الله قبول نمی‌کردند. شهید برونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید. ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید، می‌روم. شهید برونسی گفت: من کوچک‌تر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش می‌کنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمی‌پذیرم. بچه‌های رزمنده به برونسی گفتند بگو دستور می‌دهم تا ما به آرزوی‌مان برسیم. شهید برونسی به ناچار و با خنده گفت: حاج آقا دستور می‌دهم شما بایستید جلو. میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز وحال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشک‌آلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: «حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید» میرزا متواضعانه فرمودند: «تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد را یادتان نرود. حتماً مرا شفاعت کنید.»

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • دستگیری ۲ خواهر قاتل پدر در تهران
  • معلمی که برای نسل جوان جاذبه داشت
  • آغاز دیدار جمعی از معلمان با رهبر انقلاب
  • دیدار معلمان با رهبر انقلاب تا دقایقی دیگر آغاز می‌شود+ فیلم
  • دیدار ۳ هزار معلم از سراسر ایران با رهبر انقلاب
  • دیدار جمعی از معلمان سراسر ایران با رهبر انقلاب تا دقایقی دیگر
  • فرمانده‌ای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود
  • ببینید | خاطرات شنیدنی رهبر انقلاب از استادِ شهید مرتضی مطهری
  • دیدار جمعی از معلمان با رهبر انقلاب در روز چهارشنبه
  • دیدار جمعی از معلمان با رهبر معظم انقلاب در روز چهارشنبه